روزگاری تاجری در بغداد زندگی می کرد،روزی غریبه ای را دید که با تعجب او را مینگریست و او دانست که غریبه مرگ است.تاجر فرار کرد و به شهری دور به نام سامرا گریخت.ولی وقتی به سامرا رسید مرگ را دید که در انتظار اوست.تاجر گفت:من تسلیمم ولی به من بگو چرا وقتی مرا در بغداد دیدی تعجب کردی؟مرگ گفت :چون قرار من با تو امشب در سامرا بود
(。☬ABABJEYRAN☬。)