هر نه، هر یئردن

هر نه ایستسز بوردا تاپارسیز. بیلگیلر دن توت تا رمان

داستان زمزمه

0 گؤروش
یازار:‌ آیناز

آقای فاستر قضیه مهمتر است چیزی که تو فکر می کنی و لطفاً حرفه دیگه ای نباشه همین الان حرکت می کنیم!

فاستر دستهای خویش را روی میز کوبید و گفت دارید یه ریسک خیلی خیلی بزرگ می کنید من اون دزد رو میشناسم حتماً تا الان فهمیده مایه نقشه داریم!
_ پس چه کار کنیم منتظر بمونیم تا کشتی هایمان را غارت کنند یا دوباره آدم بکشند همین که گفتم سرباز ها را آماده کنید
_ تو یه نادونی با این کار جون سربازا هم...
گروهبان از جای خود بلند شد و با قاطعیت تمام گفت: سرباز توماس فاستر اگر کلمه دیگری بشنوم بلافاصله اخراج می شوید!
سپس صندلی را کنار زد و از در خارج شد و فاستر را در همان حالت تنها گذاشت عرق از صورت فاستر می چکید سرانجام با عصبانیت تمام میز را هل داد و آن را واژگون نمود 

آردینی اوخو
یکشنبه 21 آذر 1400
بؤلوملر :

داستان زمزمه

0 گؤروش
یازار:‌ آیناز

 

صدای قدم های محکم در سالن پیچید.سرباز گفت: - ولی قربان! ما اصلا نمی دونیم کجاست!

ـ‌ـ یعنی چی؟ شما احمق ها نمی تونید یه رد هم بگیرید؟

ــ سربازرس فاستر!

ــ بله قربان؟

ــ اون دزد رو پیدا کردید؟

سربازرس فاستر مردی  ۳۵-۳۰  ساله با موهای سیاه صاف بود. همچنین قد بلندی داشت. چشمان ابی اسمانی و حالت چهره ی خوش فرم. از طرز ایستادنش که مانند نظامی ها بود می شد گفت انسان سخت گیر، تندخو،عجول و جدی بود. او از مقام بالایی برخوردار بود. چند سالی می شد که پلیس دنبال یه دسته دزد بود که کشتی ها را غارت می کردند. بنابراین می شد گفت پلیس دنبال چند دزد دریایی بود!

یکی از سرباز ها پیش فاستر امد و گفت: ــ قربان پیداشون کردیم!

                                                 ***

پسر جوان که روی خود را پوشانده بود به دختری در نزدیکی او ‹ که او هم صورت خود را مانند پسر پوشانده بود › گفت: ــ اون نادونا اومدن! به رییس خبر بده!
دختر با عصبانیت گفت: ــ مگه نمی بینی کار دارم؟ خودت برو!

پسر بدون حرفی رفت.پس از کمی دوندگی سرانجام نفس زنان به رییس رسید. رییس صورت خود را طوری پوشانده بود که کسی تشخیص ندهد او زن است یا مرد. توری سیاهی روی چشمانش پوشانده بود. شمشیری که مقداری از ان خونی بود در دست داشت.

فاستر نیز انجا بود و مانند رییس شمشیری در دست داشت و ان را محکم گرفته بود. رییس  و فاستر در حال مبارزه با یکدیگر بودندکه پسر که - ماکو – نام داشت گفت :ــ رییس اونا اومدن!

رییس برگشت و نگاهش کرد. اثار خون روی لباسش دیده می شد. با عصبانیت گفت : ــ الان می گی؟

سپس به مبارزه اش با فاستر ادمه داد. فاستر، رییس را به زمین انداخت و خود نیز شمشیر را در فاصله ی کمی از صورت رییس گذاشت. ماکو خواست کاری بکند اما رییس گفت : ــ نه! کار خودمه ! تو بقیه رو جمع کن!

سپس لگدی به فاستر زد و او را نقش بر زمین کرد. رییس سریعا بلند شد و پایش را روی سینه ی فاستر گذاشت و گفت: ــ دیگه حوصله ای برام نمونده که با تو بازی کنم! کارای مهمتری دارم

پس از گفتن این، پایش را محکم بر فاستر کوبید و دور شد

 

 

قسمت اول.

نویسنده: آیناز رضازاده

آردینی اوخو
پنجشنبه 11 آذر 1400
بؤلوملر :