الکس با حالت التماس گونه ای گفت: « خواهش می کنم! من... من چاره ای نداشتم!»
رییس ادامه داد: « چه ارزشی داره؟ الان تا یه ساعت دیگه سر و کله شون پیدا میشه.عذر خواهی فایده ای نداره.این تجربه و انگیزه ست که بیشتر ارزش داره.اما متاسفانه اینجا دنیای فانی هستش و با یه اشتباه تو اون دنیایی!
- نه خواهش می کنم! ازتون التماس می کنم!
رییس شمشیر را بالا برد و گفت: « متاسفم الکس! »
- نه!!!!!!!!!
رییس شمشیر را کشید و سر قطع شده ی الکس طرفی و بدن بی جانش طرف دیگر افتاد. رییس آرام آرام قدم زد و سر قطع شده ی الکس را برداشت و به همه نشان داد و گفت: « این عاقبت کسی هستش که به ما خیانت کنه! امیدوارم دیگه مجبور به این کار نشم! »
سپس سر را زه دریا پرت کرد. با بی اعتنایی گفت: « بندازیدش دور!