هر نه، هر یئردن

هر نه ایستسز بوردا تاپارسیز. بیلگیلر دن توت تا رمان

داستان کوتاه

0 گؤروش
یازار:‌ آیناز

📚داستان کوتاه
مرد تاجر و باغ زیبا

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…"

آردینی اوخو
پنجشنبه 2 دی 1400
بؤلوملر :

داستان کوتاه

0 گؤروش
یازار:‌ آیناز

📙📙📙📙


از پیرمرد حکیمی پرسیدند: 
از عمری که سپری کردی چه چیز یاد گرفتی؟ 

وی پاسخ داد: 

یاد گرفتم
📙که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.

یاد گرفتم
📙که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.

یاد گرفتم  
📙که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.     
       
یاد گرفتم
📙که ثروتمندترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره‌مند باشد.

یاد گرفتم
📙کسی که جو می‌کارد، گندم برداشت نخواهد کرد.

یاد گرفتم
📙کسی که می‌خواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.

یاد گرفتم 
📙که مسافرت کردن و هم‌سفره شدن با مردم، بهترین معیار و دقیق‌ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.

یاد گرفتم
📙کسی که معدنش طلاست همواره بدون تغییر طلا باقی می‌ماند اما کسی که معدنش آهن است تغییر می‌کند و زنگ می‌زند.

یاد گرفتم
📙که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم. 


آردینی اوخو
یکشنبه 14 آذر 1400
بؤلوملر :

داستان کوتاه

0 گؤروش
یازار:‌ آیناز

روزگاری تاجری در بغداد زندگی می کرد،روزی غریبه ای را دید که با تعجب او را مینگریست و او دانست که غریبه مرگ است.تاجر فرار کرد و به شهری دور به نام سامرا گریخت.ولی وقتی به سامرا رسید مرگ را دید که در انتظار اوست.تاجر گفت:من تسلیمم ولی به من بگو چرا وقتی مرا در بغداد دیدی تعجب کردی؟مرگ گفت :چون قرار من با تو امشب در سامرا بود

 




                                                                                          (。☬ABABJEYRAN☬。)⁩

آردینی اوخو
جمعه 12 آذر 1400
بؤلوملر :

معلم

0 گؤروش
یازار:‌ آیناز

———☘️ *به نام خدا*☘️———


برای معلم مهربانم❤️

روی زمین دراز کشیده بودم و گوشی در دستم بود. به یاد لحظه ای افتادم که برای اولین بار صدای ( سلام بچه ها !) و اخرین بار همان صدا افتادم که معلم می گفت. و همچنین به یاد لحظه ای افتادم که معلم گفت :( الان اخرین فیلم رو ارسال خواهم کرد)
و قلبم مثل یک شیشه ی خیلی نازک شکست.اما به امید این که دو باره وی را خواهم دید خودم را دلداری می دادم.
نمی دانستم چه کلمه ای بگویم تا این دل بی قرارم را ارام کند. شروع به نوشتن کردم، انگار نوشتن حال مرا خوب می کند ، پس نوشتم:     

🪶 دانش اموزان برخی وقتها دوست دارند که مدرسه خیلی زود تمام شود، اما هنگامی که معلم اعلام می کند کلاس تمام شده نا خود اگاه اشک در چشمانشان بازی می کند ،دیگر حرفی نمی زنند تا مبادا با بغضی که گلویشان را پر کرده معلم را ناراحت کنند. دانش اموزانی که کل سال بی توجهی می کردند و برخی وقتها معلمشان را دوست نداشتند بیشتر ناراحت می شوند .اما نه به اندازه ی شاگردانی که فقط با سوال ها ی تمام نشدنی معلم را خسته می کردند. 

روزی معلمی دلسوز و مهربان به کلاسی می اید. شاگردان ان کلاس نسبت به بقیه ی کلاس ها تنبل بودند و بیشترشان از بس که از راه های سنتی و سخت رفتند خسته شده بودند و خیلی چیزها را اشتباه می کردند و بقیه یا درس را یاد می گرفتند و زود فراموش می کردند و یا حفظ می کردند اما مفهومشان را نمی فهمیدند.در ان زمان شاه انچنان به مردمش اهمیت نمی داد و قوانین سختی می گذاشت . در مدرسه اشرافی،اگر این قوانین اجرا نشوند ؛ معلم اخراج می شد. 
این معلم دلسوز ما به مهمترین مدرسه اشرافی رفته بود که یکی ازخانواده های سلطنتی درس را از معلم های انجا به طور خصوصی یاد می گرفت.
پس از شبها و روز ها تلاش معلم ما به این مقام رسیده بود که افتخار درس دادن به کودکان خاونواده ی سلطنتی را داشته باشد؛ 
وقتی معلم به قصر سلطنتی رفت دید که به جز خواهر زاده ی شاه بچه ی دیگری نبود، او دید که خواهر زاده ی پادشاه که اسمش " آیخان" بسیار بسیار خجالتی است اما با این حال برخلاف دایی اش که سرپرست قانونی او بود( به دلیل فوت پدر و مادر بر اثر بیماری و نداشتن هیچ خانواده ی دیگری) پسری مظلوم و مهربان و دلسوز بود، معلم توانست ابتدابا خنداندن او شروع کند،
معلم گفت: 
سلام شاهزاده! اسمت چیست؟( او از عمد این کار را کرده چون می دانست با رفتارهای رسمی ایخان بیشتر استرس خواهد گرفت و دیگر مایل به حرف زدن نخواهد بود )

— من ... اِ اِس...مم... آی... خان ... هَ هَست
— سلام ایخان ! می دانستی که معنی اسم تو پادشاه ماه هست؟ به نظر من این اسم یه اسم خیلی خوب هستش! 

ایخان لبخندی زد، زیرا هیچ کس دیگر به جز دایی اش مثل او راحت حرف نمی زد و رفتارهای رسمی تند و احمقانه نشان نمی داد
— ممنونم ! اسم شما چیست خانم؟
— لطفا من رو المینا صدا کن من هم تو را ایخان صدا میکنم ! قبول؟
— البته!
و بعد ازکلی بحث و حرف و محبت المینا رفت

همان شب دایی ایخان او را به شدت شاد یافت و از این بابت خوشحال بود
به او گفت
پسرک نازنیم ! نمی خواهی بگویی چی باعث شده که انقدر خوشحال باشی؟
[۱۲/۳،‏ ۱۱:۵۴] Momy: ایخان تمام ماجرای ان روز را از سیر تا پیاز گفت
دایی اش در جواب گفت اجازه دارد با ان معلم درس بخواند 
جالب است که بدانید ایخان همه چیز را گفت ، به جز نبودن رفتار ها ی رسمی!
به خاطر همین شاه اجازه داد خواهر زاده اش با این معلم درس بخواند

روز ها گذشت و سر انجام در اخرین روز تابستان المینا موفق شد تا ایخان را به کلاسش ببرد

روز اول به بچه ها خیلی خیلی خوش گذشت و همین طور فردا و پس فردا و هفته های دیگر
همه ی افراد مدرسه از نبودن رفتارهای تند و خشن و رسمی معلم جدیدشان خوشحال بودند به جز الگا
الگا بدترین و خود خواه ترین شاگرد مدرسه بود، زیرا او قبل از امدن ایخان بزرگ مدرسه بود، زیرا او فرزند مدیر این مدرسه بود
پس از چندماه الگا راز المینا را فاش کرد و با بودن خبر چین های ماهر بین کلاس های دیگر و مردم این خبر کمتر از یک ماه همه جای کشور پخش شدو سر انجام به گوش پادشاه رسید
پادشاه همان لحظه دستور داد که او را از مدرسه اخراج کنند، وقتی ایخان از این قضیه خبر دار شد با عصبانیت هر چه تمام تر به سمت کتابخانه ای که شاه همیشه انجا مشغول خواندن کتاب بود رفت

— چطور تونستی همچین کاری بکنی!
— ایخان! 
— من باورم نمی شه بعداز این همه مدت و بعد از این همه کاری که برای تنها جانیشینت انجام داد تو همچین کاری کردی؟! 
— ایخان! من دارم می میرم و نمی خواهم سرنوشت عزیزیترینم و تنهاترین کس و جانشینم به دست کسی بیفتد که حتی از قوانبن کشور دستور نمی گیرد
— واقعا برایت متاسفم دایی! 
و رفت

فردای ان روز ایخان شروع به نوشتن نامه ی زیر کرد

☘️معلم☘️

دوست دارم❤️
فکر نکنم کلمه ی دیگری بتوانم پیدا کنم برای توصیف شخصیت تو!
المینا! در مدتی که تو معلمم بودی توانستی بسیاری چیزها را به من بیاموزی!

دیگر نمی دانم چه بگویم
به خاطر همه ی کارهایت سپاس گذارم


دوست داشتم نامه ام را اینگونه شروع کنم
ممنونم المینا!
به خاطر همه چیز ! 
راستی دایی من خیلی مریض اس و احتمالا چند روز دیگر من شاه شوم

پس در این چند روز من یواشکی نزد تر خواهم امد!

* * *
برخلاف انتظار، تمامی شاگردهای مدرسه که المینا معلم انها بود، همه شان به نزد او رفته بودند.
هرچند هوا خیلی سرد یا گرم بود و یا زمین خیلی کثیف بود اما پس از چند هفته سرانجام پادشاه در گذشت و ایخان پادشاه شد ...
ایخان برای المینا هر چیزی که می خواست فراهم می کرد و نه تنها ایخان به هدفش رسیده بود ، بلکه تمامی شاگردان کلاس المینا به بهترین نقاط رسیده بودند

آردینی اوخو
جمعه 12 آذر 1400
بؤلوملر :